درختانی ديدهام
با پنجههای آويخته روشن
كه به جانب آب میدوند
آبی ديدهام
كه ايستاده است
به باغ برهنه لباس زمستانی میفروشد
و دلی ديدهام از كاغذ
ليمويی بی هوش
كه روشن و خاموش میشد
و در تن من میتپيد
دلی كه تو را ديده بود
آمده بودی
كاغذ را ورق میزدی
شمس لنگرودی