شبانهدرختانی ديدهامبا پنجههای آويخته روشنكه به جانب آب میدوند آبی ديدهامكه ايستاده استبه باغ برهنه لباس زمستانی میفروشد و دلی ديدهام از كاغذليمويی بی هوشكه روشن و خاموش میشدو در تن من میتپيددلی كه تو را ديده بودآمده بودیكاغذ را ورق میزدی شمس لنگرودی ,ليمويی ...ادامه مطلب